ردپای اولین «م مثل مادر» را در سینمای دهه60، م مثل «مادیان» برجای گذاشت؛ مادری روستایی که به خاک و فرزند و خانهاش عشق میورزد و بهتمامی، یک زن است که در میان مردان روستا باید برای حقش بجنگد.
پس از «مادیان» و حضور قدرتمند سوسن تسلیمیکه زیباترین مادرانههای سینما را در تمامیاین دو دهه خلق کرد، هما روستا در «پرنده کوچک خوشبختی» سیمای زنی ایرانی را به تصویر کشید که در اوج الکنبودن روابط خانواده و اجتماع، میتواند فریادی بلند باشد. اما سینمای دهه60 در حالی به پایان رسید که ماندنیترین تصویر مادر ایرانی را علی حاتمیو بازیگرانی مانند رقیه چهرهآزاد، اکبر عبدی، فریماه فرجامیو جمشید هاشمپور به موزه سینمای ملی تقدیم کردند.
اکبر عبدی و زندهیاد چهرهآزاد، چنان مادر و فرزند قابل باوری بودند که سیمرغهای بلورین بهترین نقش اول زن و بهترین نقش دوم مرد را از هشتمین دوره جشنواره فیلم فجر دریافت کردند و دیالوگ طلایی «مادر مُرد از بس که جان ندارد» را هم برای تماشاگران حواسجمع به یادگار گذاشتند.
دهه60، دوره طلایی درخشیدن قصههای سینهبهسینه گیسسفیدانی بود که در کلاس اول ابتدایی مشق میکردیم و بعد با شروع فصل نوین فیلمسازی، سینماگران پس از انقلاب همان قصهها را از نقطه سر خط به شکل مصور به یادمان میآوردند.با آغاز دهه80 و ساختهشدن آثاری مثل «من ترانه پانزده سال دارم»، سینمای اجتماعی؛ قد کشید و بزرگ شد و چهرهای مدرن به خود گرفت.
فیلمسازانی مانند صدرعاملی که قصه فیلمهایشان را از اتفاقات واقعی و سرنوشت مردمیکه میشناسیم انتخاب میکنند، ضمن احترام به چهرههای کلاسیک و فضای سنتی گذشته، تصاویر زندگی نقشبسته بر آلبومهای قدیمیرا با فرم و محتوای نسلسومیتعریف کردند؛ با این تفاوت که مادر پانزدهساله فیلم رسول صدرعاملی از کلیشه زن محبوس در آشپزخانه و کارخانه و شالیزار درآمده و مصرانه حق خود را از اجتماع مردسالار و خشمگین پس میگیرد و شناسنامه فرزندش را از نام پدری که تنها صورتی رهگذر دارد، به نام خود که در تمام فیلم و تمام زندگی پررنگ است، برمیگرداند.
و حالا در تازهترین مادرانه سینمای دهه80، رسول ملاقلیپور با ساخت «م مثل مادر» جنگ بین نیروهای خیر و شر را با آتشبس ظاهری، به زندگی شهری میکشاند و ماجرای زوجی را تعریف میکند که ناخواسته، نبردی تنبهتن را تجربه میکنند. «م مثل مادر» همچون مرثیهای برای یک رؤیاست؛ پر از موسیقی حزنانگیز مهرورزیدن زنی که در تمام فصلهای زندگی مشترکش که مشترک نمیماند، نزدیک است بمیرد، از بس که جان ندارد اما دلتنگی و هراس دارد. به بهانه اکران این فیلم و بازی مادری از نسل سوم بازیگران زن سینمای کنونی، این پرونده را از نو بازخوانی میکنیم...
جوانترین مادر سینمای پس از انقلاب، ترانه علیدوستی است که او را نه همراه با عروسکهای برنامه کودک و نوجــــوان میشناسیم و نه از طریق سریالهای خانوادگی تلویزیون که به قول خودش بیننده را وامیدارد در حالی که ظرف میشوید و خانه را مرتب میکند، با بازیگران آشنا شود. پانزدهساله بود که به دلیل آنچه فضولی عاشقانه به سینما نام میبرد، یک دوره از کلاسهای بازیگری امین تارخ و کارگاههای فیلمنامهنویسی حوزه هنری را گذراند و سکه بخت به نامش افتاد.
در همان زمان، حبیب رضایی که بازیگردان دومین اپیزود از سهگانه اجتماعی رسول صدرعاملی بود، موظف شد از 15هزار دختر پانزدهساله تست بازیگری بگیرد. حبیب رضایی با استفاده از خوششانسی ذاتی ترانه علیدوستی و شجاعت هنرجویی که از کاشتهشدن دوربین مقابلش نمیترسید، فیلمنامه مشترک کامبوزیا پرتوی و رسول صدرعاملی را به سیمرغهای بلورین بدل کرد. ترانه با استعدادی که در اولین تجربه حرفهایاش نشان داد، همان مادری بود که در صحنههای مختلف و مواجهه او با آدمهای اصلی و فرعی قصه، حتی لحن صدایش را میشناختیم و تلخیهایی را که شجاعانه مقابلشان میایستد، باور میکردیم. جنس بازی ترانه که مدام نوزادی را بغل گرفته و چادر به سر از یک گوشه شهر به گوشه دیگر میرفت تا زندهبودن خود و فرزندش را قانونی اعلام کند، مثل جنس نابازیگرانی کــه در یک اتفاق غیرمنتظره ظاهر شدهاند، نبود.
بازی او ملودی و ضربآهنگی داشت که با جزئیات فیلمنامه کاملا همخوان و یکدست درآمده بود. توجه همزمان بازیگر، بازیگردان و در راس این دو نفر، حساسیت کارگردان به ریزهکاریهای قصه، ترانه را به فضایی هل داد که از آن به عنوان کلکسیونی از لحظههای ناب زندگی نام میبرد. بنابراین در مصاحبههایش که خیلی انگشت شمارند، اعلام میکند و ترجیح میدهد که یا بازی نکند یا با کسانی همکاری کند که لحظههای ناب را میفهمند و با او نگاهی مشترک دارند.
هرم «بازیگر، فیلمنامه، کارگردان» که در اثر رسول صدرعاملی خوش درخشیده بود، در «شهر زیبا»ی اصغر فرهادی و پس از آن در «چهارشنبه سوری» نشان داد که اگر هر کس سر جای خودش بایستد و اولین معیارش پول و شهرت و اعتبار نباشد، ما هم میتوانیم کاری را بکنیم که برندگان جشنوارههای کن و لوکارنو و جوایز اسکار میکنند و کلی به دنیا فخر میفروشند!
جوانترین مادر سینمای نسل جوان در «شهر زیبا»ی اصغر فرهادی، به «فیروزه» تغییر نام داده بود. زن جوان، کمابیش در همان رده سنی و باز هم مادر و باز هم مطلّقه است. ترانه در گفتوگویی درباره همکاری با اصغر فرهادی و در پاسخ به این سوال که در چه موقعیتهایی قرار گرفته تا بتواند حقیقت زندگی زنانی در طبقه اجتماعی فیروزه را نشان دهد، گفته بود:
هیچوقت با دخترهایی مثل ترانه، فیروزه و «روحی» فیلم «چهارشنبه سوری» زندگی نکردم. باید واقعبین بود. مگر من چقدر موقعیت نزدیکشدن به این زنان را دارم؟ اگر هم چیزی از آنها ببینم، تصویری ظاهری است ولی از طرفی باید با آنها و رفتارشان آشنا بود. ما در جامعهای زندگی میکنیم که فقیر و پولدار و متوسط، در هم ادغام شدهاند و ما تصویری از همدیگر داریم. فقط لازم بود تصورات من کاملتر شود تا نقش را باورپذیرتر ایفا کنم.
زن جوان «شهر زیبا» که تصویر شوهر معتادش را وقتی مقابل خانه فیروزه بساط کرده تنها چند دقیقهای میبینیم، بخشی از وجود همان ترانه است که این بار آگاهانهتر میخواهد سایه سرش را انتخاب کند و در این دنیا - که چه در حاشیه و چه در متن زندگی باید قدرتمندانه رفتار کرد - این بار امنیت فرزندش را در گرو امنیت خود حفظ کند. ترانه یا فیروزه ... هر دو نام مادرانی است که برای مرثیه زندگی غزلسرایی را از خود زندگی آموختند.
م مثل «ماه تلخ» ... م مثل ماهیهایی که عاشق میشوند و میخواهنـــد زنده بمانند اگر آدمهای بد قصه بگذارند.اگر به تماشای «م مثل مادر» میروید تا فیلمی از رسول ملاقلیپور ببینید و کنجکاویتان درباره تازهترین ایدههای این جنگیساز باسابقه سینمای دفاع مقدس را برطرف کنید، شما تنها به دیدن یک فیلم ناقصالخلقه رفتهاید که مثل خانم کناردستی ما در سالن طبقه اول سینما استقلال از دیدن این چهره معلول و الکن از ابتدا تا انتها گریه کرد! مردم به چه روشهایی سرگرم میشوند!
اما اگر به دیدن گلشیفته فراهانی میروید که بنا به تبلیغات تلویزیونی بازی تحسینبرانگیزی دارد، دروغ نشنیدهاید؛ بله، گلشیفته فراهانی در نقش «سپیده» مادر پسری که بر اثر گازهای شیمیایی زمان جنگ با نواقص ژنتیکی متولد میشود، مثل قزلآلاهای عاشق نور، روی پرده نقرهای پیچوتابی هیجانانگیز دارد. انتخاب او شاید تنها نقطهعطف «م مثل مادر» باشد وگرنه بقیه بازیها - از حسین یاری که نقش پدر مفقودالاثر فیلم را ایفا میکند تا دیگران - هیچ منطقی را دنبال نمیکند.
این اولین بار است که گلشیفته را در نقش مادر میبینیم. پیش از این و در آخرین بازی قابل تحسین این نسلسومی بااستعداد، او مقابل پرویز پرستویی و به عنوان «حبیبه» دانشجوی رشته باستانشناسی در مناطق جنگی ظاهر شد. تجربه کار با حاتمیکیا و قرارگرفتن در متن فیلمنامهای که آرزوها و اهداف پدری را نشان میدهد که میخواسته ثواب کند اما علاوه بر ثواب، کباب هم شده، مادر دلخواه ملاقلیپور را که بیشباهت به آن پدر نیست، با یک فلش مستقیم به انتظارات کارگردان و تماشاگران رسانده است.
گلشیفته در باورپذیرکردن سپیده و در نمایشدادن چهره زنی که در جنگ با دشمن خارجی جنگیده و در جنگ با دشمن خودی که شوهر است ایستادگی کرده، همان اندازه موفق است که ترانه و فیروزه موفقاند؛ با این تفاوت که آن دو شخصیت با الهامگرفتن از کارگردانهایی که میدانستند دارند چه اثری میسازند کل پروژه را به موفقیت رساندند و گلشیفته تنها توانست گلیم خود را از آب بیرون بکشد.اثر ملاقلیپور خوشساخت نیست و فیلمساز باز دچار موجانفجارهای ذهنی در نوشتن متن و ساخت فرم و محتوای ساخت شده است.
اما اگر ملاقلیپور هدف را بر این گذاشته بود که به لیست مادرانی مثل بیتا فرهی در کیمیا، فاطمه معتمدآریا در گیلانه یا گلاب آدینه در زیرپوست شهر، یک نمونه جوان و دوستداشتنی اضافه کند، از این بابت از آقای کارگردان سپاسگزاریم.